دل شکسته
ما را دل از کشاکش دنیا شکسته است
این کشتی از تلاطُم دریا شکسته است
تنها ننالم از غم ایام و جور یار
باشد مرا دلی که از صد جا شکسته است
ای گل برون نیاوردش سوزن مسیح
خاری که عشق تو بدل ما شکسته است
از آنچه پیش دوست بود در خور نثار
تنها مرا دلی بود، اما شکسته است
این حسرتم کُشد که زمرغان این چمن
بال من فلک زده تنها شکسته است
یک دل به سینه دارم و یک شهر دلستان
بازار من ز گرمیِ سودا شکسته است
ما دل شکسته از میِ مهر و محبتیم
مینای ما ز نشۀ صهبا شکسته است
هر چیز بشکند، ز بها اوفتد و لیک
دل را بها و قدر بود تا شکسته است
رنجی کجا روم ز سر کوی او که من
پای جهان دویده ام ، اینجا شکسته است
" هادی پیشرفت رنجی"
جفای فلک
آزاده را جفای فلک بیش می رسد
اول بلا به عافیت اندیش می رسد
از هیچ آفریده ندارم شکایتی
برمن هر آنچه میرسد از خویش می رسد
چون لاله یک پیاله زخون است روزیم
کانهم مرا زداغ دل خویش می رسد
رنج غناست آنچه نصیب توانگر است
طبع غنی به مردم درویش می رسد
امروز نیز محنت فرداست روزیم
آن بنده ام که رزق من از پیش می رسد
" سید کریم امیری فیروزکوهی"
زندگی
بهر ما ظلمات غم نگذاشت تاب زندگی
باد ارزانی ترا ای خضر، آب زندگی
سهل باشد گر بمیرم، لیک بعد مرگ هم
بیم آن دارم که بینم باز خواب زندگی
زندگانی مرگ تدریجی است، نیکو گفته اند
نیست جز تفسیرِ این معنی کتاب زندگی
این همان مرگ است، تا تو نشناسیش باز
کرده پنهان چهرۀ خود در نقاب زندگی
چون فروغ آرزو ها، تیره دارد چشم عقل
جان من نقشِ فریبای سراب زندگی
گو فرح بخشای جان دیگران شو، آذرا!
بهرۀ ما دردِ سر بس از گلاب زندگی
" جواد کناره چی تبریزی "
خلوت غم
ای آه سحرگاه! تو آخر اثری بخش
ای نالۀ شبگیر! خدا را ثمری بخش
بی برک و نوا مانده ام و خسته و نالان
آخر تو هم ای شاخۀ امید، بری بخش
از آنچه نصیب دگران کردی و دادی
ای دست قضا! برمنِ مسکین قَدَری بخش
در کُنج قفس آتش غم بال و پرم سوخت
بگشا دَرِ این بند و مرا بال و پری بخش
افسرده در این خلوت غم شمع وجودم
ای عشق فروزنده به جانم شرری بخش
ای ساقی از این جام که دادی به حریفان
لطفی کن و ما را هم از آن مختصری بخش
گمراهی ما یکسره از بی بصری بود
ای کعبۀ مقصود تو ما را بصری بخش
از دست دل خویش بجان آمدم ای عشق
این دل زمؤید بستان بر دگری بخش
" عبدالعلی نگارنده "
اشک و آه
بگذشتی و ندیدی گذر اشکی و آهی
خوب کردی به دوچشم تو نیرزم به نگاهی
آنچنانی که توئی ، ناز تو را زیبد و شاید
تا بجائیکه به راه تو فتد چشم براهی
غصۀ گردش بیجای فلک، باده بشوید
بگذارد اگرم گردش چشمان سیاهی
دولت خاص گدایانِ در میکده دارند
سرسپارند کسی را که طلب کرده کلاهی
چه بگویم به تو ای منکر می زانکه نداری
دل آشوبگری، چشم تری، بخت سیاهی
عشق و حسن من و تو لاله رخا! ورد زبانهاست
تانگوئی که بجز داغ دلم نیست گواهی
" عماد الدین بُرقعی خراسانی"