شوق طلب
گو، بی تو، از من و دل نام و نشان نمانَد
کارامِ جان که نبوَد، آن بِه که جان نمانَد
تو مهربان بمانی ، ای همزبانِ دلها
ورنه زمانه با من گو مهربان نماند
در ماندنش چه سود است، وز هستیش چه حاصل؟
پیری چو من که با وی بختِ جوان نماند
افتادم از زبان و نام تو بر زبانم
یارب که هیچ کافر، بی همزبان نماند!
یادت چو از در آمد ، اشکم به ره دویدش
مهمان به این عزیزی، بی میزبان نماند
محرومیم چه خواهی، ای کعبۀ دل و جان!
شوقِ طلب که با من ، تا جاودان نماند
با جورِ بی حسابش ، وصل توأم چو بخشد،
دیگر مرا حسابی با آسمان نماند
دردِ دلم شنیدی، اندیشۀ دوا کُن
زان پیشترک که از من، نام و نشاند نماند
ید الله بهزاد کرمانشاهی