گلی ز گلزار جهان ما را بس

گلی ز گلزار جهان ما را بس

از هر گلستان ، گلی
گلی ز گلزار جهان ما را بس

گلی ز گلزار جهان ما را بس

از هر گلستان ، گلی

< />

خدایا کفر نمی گویم پریشانم، چـه می خواهی‌ تـو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می شوی‌ از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت

……….

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود بـه زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی، ‌بـه زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته، تهی‌ دست و زبان بسته

بـه سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می گویی، نمی گویی؟!

……….

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر، عمارت‌هـای ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمیگویی؟!

……….

خداوندا اگر با مردم آمیزی

شتابان در پی روزی

ز پیشانی عرق ریزی

و شب آزرده و دل خسته، تهی دست و زبان بسته

بـه سوی خانه باز آیی

زمین آسمان را کفر می گویی، نمی گویی؟

……….

خدایا خالقا بس کن جنایت را، تـو ظلمت را

تـو خود پادشاه تبعیضی

تـو خود یک فتنه انگیزی

یکی را همچون مـن بدبخت

یکی را بی دلیل آقا نمی کردی

جهانی را چنین غوغا نمی کردی

دگر فریاد ها در سینه ی تنگم نمی گنجد

دگر آهم نمی گیرد، دگر این سازها شادم نمی سازد

دگر از فرط می نوشی

می هم مستی نمی بخشد

دگر در جام چشمم باده شادی نمی رقصد

نه دست گرم نجوائی بـه گوشم پنجه می ساید

نه سنگ سینه ی غم چنگ صدها ناله می کوبد

اگر فریادهایی از دل دیوانه برخیزد

برای نا مرادی هـای دل باشد

****

خداوندا تـو مسئولی

خداوندا تـو می دانی‌ کـه انسان بودن و ماندن

دراین دنیا چـه دشوار اسـت

چـه رنجی ‌می کشد آنکس کـه انسان اسـت و از احساس سرشار اسـت!

 


یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم

وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست

گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم

یادمان باشد سر سجاده عشق

جز برای دل محبوب دعایی نکنیم

یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم

گر چه در خود شکستیم صدایی نکنیم

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد

طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم...