همه شب
دست به دامـان خــدا تا سحــرم
که خــدا
از تــو خبــر دارد و مــن بی خــبرم
رفتی و
هیچ نگفتی که چه در ســر داری
رفتی و
هیچ ندیدی که چه آمـــد به ســرم
گــرمی
طبعم از آن است که دل سوخته ام
سرخی
رویم از این است که خونین جگرم
کار عشق
است نماز من اگــر کامل نیست
آخـــر
آنگاه که در یــاد تـــوام، در سفــرم
این چه
کرده است که هرروز تورا می بیند؟
مـن از
آیـیـنه به دیــدار تـــو شایسته تـــرم
عهـد بستـم
که تـحمل کنــم ایــن دوری را
عهــد
بستم ولی از عهــد خــودم می گذرم
مثل ابری
شده ام دربه درِ شهــربه شهــر
وای از
آن دم که بـه شیــراز بیفـتد گــذرم..
" حسام بهرامی"
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از
های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم
از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب
دگر ، ز هر که و هر کار خسته ام
دل
خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
دیگر
از این حصار دل آزار خسته ام
از او
که گفت یار تو هستم ، ولی نبود
از
خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
از
زندگی ، از این همه تکرار خسته ام
از
های و هوی کوچه و بازار خسته ام
تنها
و دل گرفته و بی یار و بی امید
از
حال من مپرس که بسیار خسته ام
" قیصر امانپور "