کُنج عُزلت
باز روز آمد به پایان، شام دلگیر ست و من
تا سحر سودای آن زلف چو زنجیر است و من
دیگران سرمست در آغوش جانان خفته اند
آنکه بیدارست هر شب ، مرغ شبگیرست و من
گفته بودم زودتر در راه عشقت جان دهم
بعد از این تا زنده باشم، عذر تأخیرست و من
سُبحه و سجاده و مهری مرتب کرده شیخ
تا چه پیش آید خدایا ، دام تذویرست و من
از در شاهان عالم، لذتی حاصل نشد
بعد ازین در کُنج عزلت ، خدمت پیرست و من
با چنین رعنا غزالی خُدعه ساز و عشوه باز
پنجه اندر پنجه کردن ، قوۀ شیرست و من
هر گرفتاری کند تدبیر استخلاص خویش
تا گرفتارش شوم، پیوسته تدبیرست و من
مَنعم از کوشش مکن ناصح که آخر میرسم
یا به جانان یا به جان، میدان تقدیرست و من
تا نویسم شمه ای از شرح دردِ اشتیاق
از سر شب تا سحر، اسباب تحریرست و من
" ایرج میرزا "