دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند
نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند
نه ز پای می نشیند نه قرار می پذیرد
دل آتشین من بین که به موج آب ماند
ز شب سیه چه نالم؟ که فروغ صبح رویت
به سپیده سحرگاه و به ماهتاب ماند
نفس حیات بخشت به هوای بامدادی
لب مستی آفرینت به شراب ناب ماند
نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما
که بر آسمان نبینی اثر از شهاب ماند
رهی از امید باطل ره آرزو چه پویی؟
که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند
" رهی معیری"
دوش بی روی تو آتش به سرم بَر میشد
و آبی از دیده میآمد که زمین تَر میشد
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو میرفت و مکرر میشد
چون شب آمد همه را دیده بیارآمد و من
گفتی اندر بُن مویم سر نشتر میشد
آن نه مِی بود که دور از نظرت میخوردم
خون دل بود که از دیده به ساغر میشد
از خیالِ تو به هر سو که نظر میکردم
پیش چشمم در و دیوار مصور میشد
چشم مجنون چو بِخفتی همه لیلی دیدی
مدعی بود اگرش خواب مُیسر میشد
هوش میآمد و میرفت و نه دیدار تو را
می بدیدم نه خیالم ز برابر میشد
گاه چون عود بر آتش دل تنگم میسوخت
گاه چون مجمرهام دود به سر بر میشد
گویی آن صبح کجا رفت که شبهای دگر
نفسی میزد و آفاق منور میشد
سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت
ور نه هر شب به گریبانِ افق بر میشد
" سعدی شیرازی"
< />
دلم زپاسِ نفس تار می شود، چه کنم
وگر نفس کشم افگار می شود، چه کنم
اگر ز دل نکشم یک دم آهِ آتشبار
جهان به دیدۀ من تار می شود ، چه کنم
چو ابر ، منعِ من از گریه، دور از انصاف است
دلم ز گریه سبکبار می شود ، چه کنم
ز حرفِ حق لب از آن فروبسته ام، که چون منصور
حدیثِ راست مرا دار می شود ، چه کنم
نخوانده بویِ گل آید اگر به خلوت من
ز نازکی به دلم بار می شود ، چه کنم
( محمد علی بن میرزا عبدالرحیم " صائب تبریزی")