آئینه در آئینه
مژده بده مژده بده ، یار پسندید مرا
سایۀ او گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم ، گریۀ خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم سویِ من آرید نماز
کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدارِ خوشش تافته در دیدۀ من
آئینه در آئینه شد ، دیدمش و دید مرا
آئینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا
هر سحر از کاخِ کَرَم چونکه فرو می نگرم
بانگِ " لکَ الحمّد " رسد از مَه و ناهید مرا
چون سَرِ زلفش نکشم سر ز هوایِ رُخِ او
باش که صد صبح دمد زین شبِ امیّد مرا
پرتوِ بی پیراهنم ، جانِ رها کره تنم
تا نشوم سایۀ خود باز نبینید مرا
" هوشنگ ابتهاج سایه"