فرهاد
عشق بازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت
جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت
یادگاری در جهان از تیشه بهر خود گذاشت
بیستون را گر زخون خویش رنگین کرد و رفت
دیشب آن نامهربان مه آمد و از اشک شوق
آسمان دامنم را پُر ز پروین کرد و رفت
پیش از اینها ای مسلمانان داشتم دین دلی
آن بت کافر، چنینم بی دل و دین کرد و رفت
تا شود آگه ز حال زار دل ، باد صبا
مو بمو گردش در آن گیسوی پر چین کرد و رفت
" محمد فرخی یزدی"