گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب بین این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنــجــور پــریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفـــرین مـرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وانکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان مینماید گرگ هست
وانکه با گــرگش مــدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری گر تو باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گـرگها فــرمانروایی می کنند
وان ستمکاران که با هم محرمند
گــرگ هاشان آشنـایـان همند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟
فریدون مشیری
آواز عاشقانه
قیصر امین پور
بگذار زمان روی زمین بند
نباشد
حافظ پی اعطای سمرقند نباشد
بگذارکه ابلیس دراین معرکه یک بار
مطرود ز درگاه خداوند نباشد
بگذار گناه هوس آدم و حوّا
بر گردن آن سیب که چیدند نباشد
مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش
این قصه همان قصه که گفتند نباشد
ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت
آن وعده ای نادیده که دادند نباشد
یک بار تو در قصه ای پرپیچ و خم ما
آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد
آشوب،همان حس غریبی ست که دارم
وقتی که به لب های تو لبخند نباشد
در تک تک رگهای تنم عشق تو جاریست
در تک تک رگهای تو هرچند نباشد
من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر...
زنجیر نگاه تو که پابند نباشد
وقتی که قرار است کنار تو نباشم
بگذار زمان روی زمین بند نباشد...