گلی ز گلزار جهان ما را بس

گلی ز گلزار جهان ما را بس

از هر گلستان ، گلی
گلی ز گلزار جهان ما را بس

گلی ز گلزار جهان ما را بس

از هر گلستان ، گلی

هر گل که بروید، گل مریم شدنی نیست
هرجا که کسی دم زند، آدم شدنی نیست

با رفتن یک شاعر گم‌ نام از این شهر
از شهرت و زیبایی تو کم شدنی نیست

عاشق شدن و یک دل خوش داشتن اینجا
جمع دو محال اند، فراهم شدنی نیست

گر بار غم عشق به سنگینی کوه است
مردانه کَشَم، شانه‌ ای من خم شدنی نیست

مهمان تو ام وای که تا صبح قیامت
چای و چلم و قهوه‌ ای تو دم شدنی نیست

تنها دل تو نیست که چون ما شکسته است 
این کاسه کوزه بر سر دنیا شکسته است 

از من یکی مپرس کجای دلم شکست 
یک جا دو جا که نیست ز صد جا شکسته است 

از بس که ذره ذره دلم را شکسته اند 
حسرت برم به آن که به یک جا شکسته است 

هر گز کسی، به بی کسی ما نمی رسد 
ما را کسی که داده تسلا شکسته است 

دیگر چگونه با دل خود, درد دل کنم 
ظالم تمام آیینه ها را شکسته است 

غم ها چه بی دریغ فراموش می شوند 
گویی تمام دست و قلم ها شکسته است 

با این همه شکست, جسورانه مانده ایم 
پل گریز پشت سر ما شکسته است 

ما یوسفیم عشق به ما فخر می کند 
ز اعراض ما غرور زلیخا شکسته است 

"قصری" برادران ز غم هم چه غافلند
یعقوب پیر عشق چه تنها شکسته است


در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم

جانی به تلخی می کَنم ، جسمی به سختی می کشم

روزی به آخر می برم ، خوابی پریشان می کنم

در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش، توامان

یک روز عاقل می شوم ، یک روز طغیان می کنم

یا جان کافر کیش را تا مرز مردن می برم

یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان می کنم

دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست

یک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان می کنم

از عشق از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو

انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم

یا تو مسلمان نیستی یا من مسلمان نیستم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم

موج عشق تو اگر شعله به دلها بکشد

رود را از جگــر کـــوه بــــه دریـا بکشد

گیسوان تو شبیه است به شب اما نه

شب کــــه اینقدر نباید بــه درازا بکشد

خود شناسی قدم اول عاشق شدن است

وای بر یوسف اگـــر نــــــــاز زلیــــخا بکشد

عقل یک دل شده با عشق فقط می ترسم

هم به حاشا بکشد هــــم به تماشا بکشد

زخمی کینه ی من این تو و این سینه ی من

من خودم خواسته ام کار بــــه اینجـــا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است

وای اگــــر کار من و عشق بـــــه فردا بکشد

نمی شود

این شب ز بخت کیست که فردا نمشود
بال سحر که بسته که پیدا نمیشود

ای دل صبور باش و به تدبیر تکیه کن
از آه و ناله ، درد مـدوا نمیشود
دیگر کشاد کار  خود  از غیر کم  طلب
این عقده جز به دست خودت وا نمیشود

باید بهم رسیم که موجی شود بلند
هر قطره یی علیحده دریا نمیشود

زاهد دعا مخوان به سر گشتگان عشق
هر بلهوس حریف مسیحا نمیشود

آزادگی به خون جگر غوطه خوردن است
هر داغ دیده ، لاله ً صحرا  نمیشود

دل را بسوز تا سخنت دلنشین شود
انشای شعر  خوب به  دعوا نمیشود